سریال دردسرهای عظیم رو می بینی؟
همه چی با این گره شروع میشه که بهار برا فرار از دست خواستگار پیر بیمه دارش که مامانش بهش متمایله ،
به پسر جوون همسایه پیشنهاد میده بیاد خواستگاریش تا رای مامانش عوض بشه و...
خب
1)تو کجای دین ما، عرف ما به یه دختر اجازه میده برا راه حل مشکلش چنین فکر احمقانه ای به سرش بزنه؟
2)یعنی واقعا هیچ راه حل دیگه ای وجود نداشت،خودمو گذاشتم جای دختره و گفتم من چیکار میکردم ،بفکرم رسید که مطمئنا مستقیم بجای رفتن پیش پسره میرفتم در خوته خدادر میزدم و التماس میکردم که مشکلمو حل کنه، یا خدا صلاح میدونست که مشکلمو اونجوری که دلم میخواست حل میکرد یا صلاح نمیدونست.میرفتم با مامانم بیشتر صحبت میکردم واگه قانع نمیشد به احترام مادرم تن به ازدواج میدادم و مطمئن بودم خدا تو زندگیی که با این نیت شروع شده تنهام نمیذاره....
3)
4)
...
خیلی نقدای مفهومی دیگه هم داشتم،که چون طولانی شد دیگه نمینویسم.
موضوع :